وطنـــــی به نام کلـــــمه



یک/ صبح را از ساعت چهار شروع کرده‌ام اما حالا ساعت هفت و چهل دقیقه‌ است. رادیو روشن است. کوههای پر برف را از افقِ باز اتوبان می‌بینم که خودشان را در آغوش آبیِ آسمان که بالاخره بعد از چند روز لباس خاکستری تیره‌اش را درآورده؛ جا داده‌اند. حواسم نیست و آخرین قطرات شیر را هورت می کشم. گوینده‌ی رادیو دارد وزیر نیرو را سرِ ماجرای گاز و قطعی برق و. توی یک قوطی کوچک تکان می‌هد و در مقابل، جواب‌های صحرای کربلایی می‌شنود.
تابستان بود. آنقدر دور که یادم نیست. که یادش بود. که دیگر یادَش نیست. مردادِ داغ و بی‌رحمِ سال هفتاد. به چشم‌های سیاهم نگاه کرده بود آن دَم که برای اولین بار نوزاد را به دستَش داده بودند. نگاهم کرده بود. شاید از اولین نگاه‌های عاشقانه‌ی خالصی که در زندگی نصیبِ هرکسی می‌شود. فکر می‌کرد چشم‌های بادامی‌ام که ارثیه‌ی آقاجان است، مثل ستاره‌ها می‌درخشند. نامم را گذاشت. ستاره. و هنوز هربار کسی نامم را با همان آهنگ صدا می‌کند، نگاه پر شورش را به یاد می‌آورم

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

تجهيزات آشپزخانه صنعتي yoga تعمیر انواع لباسشویی توسط فاینال تکنیک دانلود رایگان کتاب هزار طلسم باربری-Bearing سرای دل alamoot باشگاه فرهنگی ورزشی پولادگستر